آتریسا جووون؛؛؛آتریسا جووون؛؛؛، تا این لحظه: 11 سال و 5 روز سن داره
داداشیم؛ آرسام جون؛؛داداشیم؛ آرسام جون؛؛، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

پرنسس اردیبهشتی ما

1000 روزگی مـــــن

                                                            روزه شدم          دیشب بابایی جونم وقتی اومدش خونه؛ گفت که آتریسای ناز ما؛ پرنسس خوشگل ما، فردا 1000 روزه میشه مامی جونم هم گفتش واااای چه خوب شد که گفتی؛ فردا یه جشن کوچولو بگیریم واسه عشق مامی و بابایی اینجوری شد که امروز یه کادوی خوشگل از بابایی گرفتم کیف ابزار که خیلی وقت بود دوست داشتم که منم پیچ گوشتی داشته باشم وقتی بابایی به من ...
28 دی 1394

بازی با سایه ها... ویه عالمه حرفها و کارهای جدید من

دیشب قبل از خواب مثل همیشه مامی جونم واسم  کتاب میخوند بعد از تمام شدن کتاب از مامی خواستم چراغ قوه ای رو که مامی با اون واسم کتاب میخونه رو بده دستم تا با کتابم بای بای کنم؛ مثل همیشه خب بعد از بابای کردن با نی نی کتابم و شب به بخیر گفتن، چراغ رو گذاشتم کنار بالشم و رفتم آب بخورم یهویی گفتم: مامی جونم این سایه ی منه؟؟؟ مامی گفتش: آره عشقم گفتم: واااااای هزار ماشالله چقدر بزرگ شدم مامی و بابایی کلی خنده شون گرفته بود مامی میگفتش: نیوتن من بیا بخواب الان موقع کشف کردن نیست عشقم ولی من ول کن نبودم؛ دستهامو آوردم جلوی نور و گفتم: آره؛ یعنی من اینقدر بزرگ شدم بعد هم گفتم: پس سایه م ح...
15 دی 1394

یه آدم برفی گنده

ما همه خوبیم آرزو دارم شما دوستای گلم، همه خوب خوب باشین دیروز بابایی جونم به قولش عمل کرد و یه آدم برفی گنده واسم درست کرد همش میگفتم: مرسـی واسه آدم برفی گنده  بابایی جونم گفتش که شبیه جناب خان شده؛ وای آره چقدر خندیدیم از ماشین پیاده شدم یهویی گفتم نه؛ من از تو ماشین به شما نگاه میکنم؛ پیاده نمیشم فوری کلاهم رو درآوردم وااااای آدم برفی جناب خانم آماده شد مامی عاشق این عکسم شد این عصا مال منه که نمی دم بهش نه... نه!!! اینجوری نگاه نکن آخر سر هم بهش ندادم کلاه و عینک بابایی رو گذاشتم ر...
5 دی 1394

یلدای شیرین ما

دیشب سومین یلدایی بود که منم حضور داشتم و شب یلدا رو شیرین تر از سال های گذشته گذروندیم مامی جونم یکی دو روزی بود که سرگرم آماده کردن یه سفره ی خوشگل واسه این شب به یادموندنی بود از شنبه مامی واسم یلدا رو تعریف کرد و منم خیلی خوشم اومد و همش منتظر رسیدن دیشب بودم دیروز بعد از ظهری وقتی با مامان جونم حرف میزدم؛ شب یلدا رو تبریک گفتم و ازش خواستم بیاد پیش ما بعد هم گفتم، آخه ما امشب سفره میندازیم، جشن میگیریم، من میخوام نی نای کنم مامان جونمم کلی فدام شد و گفتش که کاش اونجا بودم؛ حیف که این همه از هم دوریم بعدش از مامی خواستم که با دایی امیرحسین جونمم تماس بگیره تا شب یلدا رو بهش تبریک بگم دا...
1 دی 1394
1